دلنوشته های یواشکی مامان..!

تير ماه يك هزار و سيصد و نود و چهار...سلللللااااام زندگي....

سلام  خيلي وقت بود نيومده بودم.مشغول پايان نامه و زندگي و مشغله هاش شدم.حالا ميگم كه چيا بهمون گذشت.... بعد از حل شدن مشكل بابا به اتفاق عموي مامان عازم سفر مشهد شديم.سفر خوبي بود. حدوداي ماه مهر بود كه فهميدم ني ني همسايه بالاييمون آسموني شد و بعد اون ماجرا ارتباطشون به كل با ما قطع شد علتش رو هيچ وقت نفهميدم.تو اين مدت مشغول نوشتن پروپوزال كوفتيم شدم و آذر ماه بود كه تست بتام براي بار سوم مثبت شداما..خوشحاليمون يك هفته بيشتر دوام نداشت و بارداري پوچ تشخيص داده شد...آه كه چه روزهاي سختي بود.تنها خوبيش هم طبيعي سقط كردن با يه پياده روي سنگين و بدون دارو و كورتاژ بود كه خدا اينجوري مارو تحويل گرفت!!!ديگه چيزي يادم نمياد تا بهمن كه ...
11 تير 1394

تفلدم مبارک :)

سلام خوشگل مامان خیلی وقت بود که نیومدم و پست نذاشته بودم.انقد اتفاقای جدید و عجیب تو این چندروز واسم افتاده نمیدونم از کجاش واست بگم مهمترینش خبر بارداری خاله جونی همسایه بالاییمونه که میدونی مامانی چقد دوسش داره و واسش نگرانه.خوشجل مامان الان یه دختر/پسر خاله توراه داری که بعدا که اومد تو هم بیای و با هم آپارتمان رو بذارین روکولتون خداروشکر... خبر بعدی تولدم بود که بابایی طی یک اقدام سورپرایزانه برام یک انگشتر مجلسی خییلیییی شیک خرید و من یه ساعت تو شوک بودم آخه از بابایی سورپرایز اینجوری بسی بعید است مادر کیک تولد خوشمزه از نوع کاکائویی و تلخ هم خرید واسم با یه شمع 12 آخه مامانت تازه 12 سالش شده شوخی میکنم امسال 25 ساله شدم و کلی ...
29 مرداد 1393

خدارو شکر...

سلام خوشملم خوبی ؟خوش میگذره ؟ سه شنبه: کلللل فامیل زنگ زدن و براشون سوال شده بود چرا ما تعطیلات رو نرفتیم اونجا ماهم خععلی شیک پیچوندیمشون و گفتیم که رفتیم مسافرت و خونه نیستیم راستش اصلا حوصله پذیرایی از مهمون رو نداشتم.حال بابایی هم خیییلی بهتر شده بود اما هنوز زود بود که بخوایم راه بیفتیم بریم ددر دودور.دردش فروکش کرده بود و اوضاعش خوب بود خداروشکر.کوتاه میکنم چون نمیخوام به اون روزا فکر کنم چهارشنبه : صبح ساعت هشت بیدار شدیم.خیییلی خوابم میومد اما بابایی بیدار بود و نمیخواستم تنها بیدار بمونه.زیر کتری رو روشن کردم و یه صبحانه خوب بهش دادم.هر یه ساعت فشارشو چک میکردم. ساعت دوازده که شد آقا هوس بیرون کردن !! منم نمیتونستم نه بگم.آم...
12 مرداد 1393

دیشب مثل هیچ شب!!

سلام عشقم دیشب شب سختی بود انگار عقربه های ساعت رو با میخ به یه جایی بسته بودن.حتی سخت تر از زایمانم...اما سختی دیشب واسم شیرین بود چون ته ش بابایی سالم و سلامت میشه اما زایمانم تلخ ودردناک بود چون تو دیگه پیشم نبودی بابایی درد می کشید و گریه می کرد و فریاد میزد.هر نیم ساعت میرفت تو حموم به پاهاش آب داغ میزد بلکه دردش التیام پیدا کنه تاثیر هم داشت.اما نه زیاد.یک دقیقه نخوابیدم. تا چشمم گرم می شد صدای شیر آب حموم میومد.تو تاریکی واسه بابایی دعا میخوندم.واسش نذر کردم که اگه خوب شه ایشالله که میدونم میشه با هم بریم مشهد و نذرم رو ادا کنم.نمیتونم اشکای بابایی رو ببینم مدام به خودم نهیب میزدم این مرد همسر من تکیه گاه من چرا انقد درد میکشه؟چی ...
6 مرداد 1393

فقط منتظرم

سلام .از صبح چیزی نخوردم تقریبا...بابایی داره تمام تلاششو میکنه...ساعت هم قربونش برم درجا میزنه کششششششش میاد خدایا کمکش کن بتونه تحمل کنه.همین ...
5 مرداد 1393

خدایا فقققققط یه نگاه...

سلام عزیز دل مامان .خداروشکر که نیستی و ایییییین همه غصه تو دل مامان رو ببینی نمی گم بریدم نمیگم خسته شدم فقط میگم خدایا کمک کن.قندعسلم بابایی امروز واقعا تصمیم گرفته تا مشکلشو حل کنه.حالش خوب نیست....واسش دعا کن.دعا کن دوباره بتونه به زندگی عادی برگرده و این همه غم و غصه ازش دور بشه.میدونی که دل بابایی خیلی کوچیکه و این همه غم توش جا نمیشه.دل هردومون شکسته. فقط دعا میتونه مشکل مارو حل کنه.خدایا....نمی دونم اسمش رو باید چی بذارم امتحان؟تقدیر؟سرنوشت؟چی آخه؟!هعععععی روزگار بی افسار شدی دوستان عزیز که دارین این مطلب رو میخونین میشه واسه براورده شدن حاجتم منو به یه صلوات مهمون کنین.فرصتمون زیاد نیست ممنون ...
5 مرداد 1393

همه چیز از اووووول اول!!

سلام جینگولیه منننننننننننن خوفی ؟ دلم واست این هوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تنگولیده ما هم خوبیم.ماه ها از سفرت میگذره و من و بابایی چشم به راهتیم که برگردی .مامان همه آزمایشاشو انجام داده قرصاش رو هم مرتب خورده اگه خدا بخواد این ماه میایم دنبالت عزیز دلم تو هم خودتو جمع و جور کن ساکت رو ببند ناز نکن و تشریفتو بیار راستش این روزا بابایی زیادی روی مخمه اعصاب واسم نذاشته.یا خوابه یا سرکار یا در حال تفکر فیلسوفانه منم که عین مرغ کرچ یه گوشه می شینم و حرص میخورم از دستش مادررررر .تو ماه رمضون خیلی واسه اومدنت دعا کردم امیدوارم تو هم از خدا خواسته باشی که برگردی و یه سر و سامونی به اوضاع آبدوغ خیاری خونمون بدی دوستت دارم خوشگلم ...
4 مرداد 1393
1