دیشب مثل هیچ شب!!
سلام عشقم
دیشب شب سختی بود انگار عقربه های ساعت رو با میخ به یه جایی بسته بودن.حتی سخت تر از زایمانم...اما سختی دیشب واسم شیرین بود چون ته ش بابایی سالم و سلامت میشه اما زایمانم تلخ ودردناک بود چون تو دیگه پیشم نبودیبابایی درد می کشید و گریه می کرد و فریاد میزد.هر نیم ساعت میرفت تو حموم به پاهاش آب داغ میزد بلکه دردش التیام پیدا کنه تاثیر هم داشت.اما نه زیاد.یک دقیقه نخوابیدم.تا چشمم گرم می شد صدای شیر آب حموم میومد.تو تاریکی واسه بابایی دعا میخوندم.واسش نذر کردم که اگه خوب شه ایشالله که میدونم میشهبا هم بریم مشهد و نذرم رو ادا کنم.نمیتونم اشکای بابایی رو ببینم مدام به خودم نهیب میزدم این مرد همسر من تکیه گاه من چرا انقد درد میکشه؟چی باعث شده اینجوری بشه؟موقع اذان سجاده رو پهن کردم و با هر کلمه نماز اشک ریختم با تمام وجودم از خدا برای یایا صبر و استقامت خواستم...صبح رفتم محل کار بابایی و واسش مرخصی گرفتم.همه ش دلم پیش بابا بود نباید تنهاش میذاشتم.زودی برگشتم خونه و دیدم بعععععععععععله تب داره اونم چه تبی عین کوره میسوخت.بردمش درمونگاه اونجا هم بهش سرم وصل کردن خداروشکر آروم شده بوددیگه درد نداشت رفتم داروهاشو گرفتم.اومدیم خونه بهش صبحانه دادم و پاشویه ش کردم.یه ذره خوابید سرحال بود .الانم ناهارشو دادم قرص هاشو هم خورده داره استراحت می کنه.خدایا بهم صبوری بده.
برای همسرم:
عزیزم تو همه امید من واسه ادامه این زندگی پر از امتحانمی....دستمو خالی نذار وهمه تلاشتو واسه برگردوندن آرامش به زندگیمون بکن.زود خوب شو.دوستت دارم عزیزم