تير ماه يك هزار و سيصد و نود و چهار...سلللللااااام زندگي....
سلام
خيلي وقت بود نيومده بودم.مشغول پايان نامه و زندگي و مشغله هاش شدم.حالا ميگم كه چيا بهمون گذشت....
بعد از حل شدن مشكل بابا به اتفاق عموي مامان عازم سفر مشهد شديم.سفر خوبي بود.حدوداي ماه مهر بود كه فهميدم ني ني همسايه بالاييمون آسموني شد و بعد اون ماجرا ارتباطشون به كل با ما قطع شدعلتش رو هيچ وقت نفهميدم.تو اين مدت مشغول نوشتن پروپوزال كوفتيم شدمو آذر ماه بود كه تست بتام براي بار سوم مثبت شداما..خوشحاليمون يك هفته بيشتر دوام نداشت و بارداري پوچ تشخيص داده شد...آه كه چه روزهاي سختي بود.تنها خوبيش هم طبيعي سقط كردن با يه پياده روي سنگين و بدون دارو و كورتاژ بود كه خدا اينجوري مارو تحويل گرفت!!!ديگه چيزي يادم نمياد تا بهمن كه رفتيم تهران خونه دايي و عموجانت.زن عموت هم هم چنان برفك داشتن!كلي تهران رو گشتيم و بعد يه هفته اومديم خونه.يه خونه تكوني مفصل هم واسه عيد داشتيم كه منجر به تغيير دكوراسيون خونه شد.تو عيد هم با اصرار شديييييد و كم كردن ٤كيلو وزن واسه راضي كردن بابابزرگت واسه رفتن خواستگاري واسه دايي جانت،ايشون هم به گروه متاهلين پيوست و روز تولد حضرت علي رسما نامزد شدن.ايشالله كه خوشبخت شن....
عزيز دل مامان ٣خرداد بود كه فهميدم اومدي تو دلم و دوباره استرس و نا اميدي بود كه بهم حمله ميكرد.ترس از پوچ بودن بارداري...ولي خداروشكرعزيز دل مامان تا اينجارو طاقت اوردي و فردا ميشه دقيقا ده هفته كه مهمون دلم شدي...مامان كلي دارو و امپول مصرف ميكنه تا شما محكم چنگ بزني به دلش و تكون نخوري.قربون صداي قلبت بشم ايندفعه بي معرفتي نكن و بمون و كمر هم مامان رو راست كن.عزيزم يادم رفت بگم كه زن عموجانت هم اكنون در ماه چهارم بارداريه و خيلي شيييييك در مسكو تفريح ميكنند .يه هم بازي هم واست پيدا كردم ديگه چي مي خوايفداي قد ٢سانتيت بشه مادرعزيزم قربون شكل ماهت تنهامون نزار...خيلي دوستت دارم...