دلنوشته های یواشکی مامان..!

خدارو شکر...

1393/5/12 11:14
نویسنده : مامان مهتاب
83 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشملممحبتخوبی ؟خوش میگذره ؟

سه شنبه: کلللل فامیل زنگ زدن و براشون سوال شده بود چرا ما تعطیلات رو نرفتیم اونجاسوالماهم خععلی شیک پیچوندیمشون و گفتیم که رفتیم مسافرت و خونه نیستیمخجالتراستش اصلا حوصله پذیرایی از مهمون رو نداشتم.حال بابایی هم خیییلی بهتر شده بودآراماما هنوز زود بود که بخوایم راه بیفتیم بریم ددر دودور.دردش فروکش کرده بود و اوضاعش خوب بود خداروشکر.کوتاه میکنم چون نمیخوام به اون روزا فکر کنمخسته

چهارشنبه : صبح ساعت هشت بیدار شدیم.خیییلی خوابم میومدخواب آلوداما بابایی بیدار بود و نمیخواستم تنها بیدار بمونه.زیر کتری رو روشن کردم و یه صبحانه خوب بهش دادم.هر یه ساعت فشارشو چک میکردم.درسخوانساعت دوازده که شد آقا هوس بیرون کردن !! منم نمیتونستم نه بگم.آماده شدیم که بریم خونواده هامونو ببینیم و بهشون عید رو  تبریک بگیمفرشتهاول رفتیم خونه بابای بابایی.عمو 1 و عمه 2 و عمه 3 اونجا بودن.طبق معمول زن عمو جانتم هم جواب سلام مارو نداد ما هم بی خیالش شدیم دلخوراما حسابی رو مخم اسکی میکردسکوت.خلاصه یه ساعتی اونجا بودیم و اومدیم خونه مامان بزرگ مامانیخندونکمامان بزرگ و مامانی تا حال بابایی رو دیدن سریع براش غذای مقوی درست کردن.قربونشون برم که انقدر من و بابایی رو دوس دارنبوسبابایی غذاشو خورد و رفت منم رفتم خونه عموی 4 خودم.داشتن واسه رفتن به عروسی آماده میشدنجشن.یه ساعتی نشستیم و کلللی غیبت کردیمخنده بعدش دوباره اومدم خونه مامان بزرگ مامانی.مامان فدات بشه خونواده مادری مامان خیییلییی  خونگرمن و مامانی و بابایی رو خیلی دوس دارن و زیادی هم مهربونن بر خلاف خونواده باباییسبزساعت 4 بود که بابایی اومد دنبالم که بیایم خونه ولی نیومدیم به اصرار مامان بزرگ واسه شام موندیم.ساعت 9 بود که دختردایی 3 مامانی هم باهامون اومد خونمون تا فردا ببرمش بازار که واسه خودش خرید کنه.ساعت 10 رسیدیم خونه.و قیافه بابایی داد میزد که چقددددر روحیه ش عوض شده.خدایا شکرت

پنجشنبه: صبح بابایی حالش تقریبا خوب بود و رفت سرکار.من هم ساعت 9 بیذ=دارش دم صبحانه خوردیم و رفتیم بازار.دختردایی واسه خودش مانتو و لاک خرید منم یه لاک خوشمل اکلیلی وایسه خودم خریدم.تندی اومدیم خونه و ناهار درست مردموساعت دو بود که بابایی اومد  رفت حموم . ناهارشو خورد و دوباره پیش به سوی وطن خندونکرفتیم دختردایی رو رسوندیم خونه مامان بزر گ مامانی.بابایی رفت و انجیر چید عصرونه خوردیم بابایی بازم رفت ولی اینبار نمیدونم کجادلخور ما هم کلی حرف زدیم و یاد ایام کردیم و خندیدیم.شام رو هم اونجا بودیم و ساعت 11 بود که اومدیم خونه.راستی مامانی یه قلک واسه خودش خریده بلکه بتونه پس انداز کنه راضیاومدیم خونه بابای باباییسکوتیکم پیششون نشستیم و رفتیم طبقه بالا خونه خودمون.بابایی خوابید منم با گوشی بازی میکردم که حوصله م سر رفت و دوباره رفتم طبقه پایین.بازهم ماجرای حرف نزدن بی دلیل زن عموت با من و سکوت منسکوتبابایی هم یه ساعتی خوابید بعد به ماها پیوست.عزیز دلم قربونت برم انقد جات خالی بودغمگینیه ساعنی هم با عموی بی مخت کل کل کردیمکچلبعدش هم اعصاب واسم نموند رفتم گرفتم خوابیدم.قرار شد فردا با خونواده مامانی مامان بریم کوهچشمک

جمعه:بابایی ساعت 6 بیدار شد مدام تو خونه اینور و اونور میکرد که خلاصه همه رو بیدار کرد.شاکیمنم از همه دیرتر بیدار شدم دیدم بععععععععععععله داروغه همه رو خبردار کرده که میخوایم بریم کوه قراره خونواده ش رو هم با ما بیاره.اومد بالا سرم گفت مامانم اینا هم میخوان با ما بیان! من با یک جفت ابرو بالا انداخته و چشمای از حدقه بیرون زده گفتم نمیااااااااااام با اونا.دلخور این شکلیعصبانیگفتم اینا بیان من نمیام.عصبانی شد و نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشه که من به سکوت 3 ساله م ادامه دادم واونم رفت رو تراس.مامانم زنگ زد آماده این ؟ منم از خداخواسته که با اونا بریم گفتم آره الان میایم دنبالتون.رفتم پایین و بهش گفتم مامانم زنگ زده باید بریم دنبالشون.خونوادشتعجبمی گفتن پس مارو کی ببره ؟! منم گفتم ما قبلا هماهنگ بودیم شرمندهخندونکجیگرم حاااااااااااال اومد.خلاصه رفتیم مامان بزرگ و مامان رو سوار کردیم و بقیه هم پشت سرمون پیش به سوی کوووووووووووووووووووووووووووهخندونکالبته عمه3 آویزونت هم با ما بودسبز و بقیه خونوتدش با عموی 1 اومدن.عین سیریش بهمون چسبیده.روز خوبی داشتیم کلی عکس انداختیم ناهار هم کباب خوردیم و پیاده روی کردیم.ساعت8 شب به سمت خونه سرازیر شدیمآرامتوراه خونه با بابا بحثم شد ولی باز یه جایی سکوت کردم.اومدیم خونه بهش گفتم دیییییگه حق حرف زدن با من نداری و در رو محکم کوبیدم.اونم رفت حموم.اما دلش طاقت نیاورد اومد منت کشی و معذرت خواهی.منم به ظاهر بخشیدمش ولی اصلا نبخشیدمشسکوتفقط به خاطر حال و روزش کوتاه اومدم.خدایا شکر امروز هم بدون درد گذشت و خیلی هم بهمون خوش گذشت

فرشته مامان زودی بیا بغلم

پسندها (1)

نظرات (0)